در دیار آرزو، آرامِ جان گم کرده امگر که دارم جست و جو، سرو روان گم کرده امدر کمین گاه کمانداران، مجال کام نیستبگذرم چون مَهوش ابرو کمان گم کرده امآفتاب عُمر من پا می کشد از روی بامهم بهار از دست دادم، هم خزان گم کرده امآرام جان گم کرده ام، روح و روان گم کرده ام
جان اگر سوزد، رخ جانانه رفت از دیده امدل اگر می نالد از غم، دلستان گم کرده امگر دل من گشته مجنون، کِی ملامت را سزاستمحمل لیلی میان کاروان گم کرده امهرچه می جویم نمی یابم، که کار از دست رفتگوهر دل را کنار گلرخان گم کرده امآرام جان گم کرده ام، روح و روان گم کرده ام
آفتاب داغِ گمراهی چه می سوزاندمسایه ای بر سر ندارم سایه بان گم کرده امآتش بی صاحبی کم نیست از نار جهیمبی کَسم، چون صاحب عصر و زمان گم کرده امنغمه ی عشق و جنون، یارِ دلِ دیوانه نیستهم گل و هم بلبل و هم گلستان گم کرده امآرام جان گم کرده ام، روح و روان گم کرده ام