حجت سقایی
محرم الحرام
دل اسیر طرّه زلف سیاهی شدجان خریدار گل باغ نگاهی شدخانۀ دل را به دست گلرخی دادمدر هوای وصل آن شیرین چو فرهادمدل کجا پا میکشد از کوی آن دلبر تا که آید یک سحر آن دلبرم در بردل و دلبر من می و ساغر من شهزاده اکبر منتاب گیسوی تو چشم و ابروی تو میبرد دل از بر من شهزاده اکبر من سرو و صنوبر منشهزاده اکبر من سرو و صنوبر من
دین و دل را وقف گیسوی سیاهش کناز دو عالم بگذر و بنشین نگاهش کنهر که آن گل را ببیند گل نمی بویدیک نفس غیر از رخ آن گل نمی جویدعمر من بگذشت و دلبر را ندیدم من یک گل از باغ دو چشمانش نچیدم مندل و دلبر من می و ساغر من شهزاده اکبر منتاب گیسوی تو چشم و ابروی تو میبرد دل از بر من شهزاده اکبر من سرو و صنوبر منشهزاده اکبر من سرو و صنوبر من
ترک دنیا کن بیا با ما به میخانهگر که داری آرزوی وصل جانانهدر ازل دیوانۀ آن دلربا بودم من نمیدانم کجا بود و کجا بودمدیده بر بند از بتان تا در نظر آیممنتظر باش آن خدارو بی خبر آیددل و دلبر من می و ساغر من شهزاده اکبر منتاب گیسوی تو چشم و ابروی تو میبرد دل از بر من شهزاده اکبر من سرو و صنوبر منشهزاده اکبر من سرو و صنوبر من