پیله ور
مشهد الرضا
گفت چشمت را ببند از غیر من گفتم به چشم گفت دل از هر چه غیر از من بِکَن گفتم به چشمگفت راهی غیر راه من مرو کردم قبولگفت حرفی غیر حرف من نزن گفتم به چشمیا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن
گفت دل منزلگه یار است و مأوای نگار نشنوم در آن بتی سازد وطن گفتم به چشمخواهش خود را رها کن گر که می خواهی مرا بگذر از کام و هوای خواستن گفتم به چشمطایر قدسی ، گذر کن از هوس بشکن قفسره مده در چشم ، زلف پُرشکن گفتم به چشمیا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن
در ره لیلی گذر کن از بتان دلفریب بر حذر باش از فریب راهزن گفتم به چشمگفت دل را شوقِ زلفِ گلعذاری بس بود بگذر از نسرین و یاس و نسترن گفتم به چشمگفت یک دل جای یک دلبر بود گفتم دگرگفت یا من یا که شمع انجمن گفتم به چشمپشت کوهِ بیستونِ تن بود شیرین تو تیشه بر دار و بزن بر کوه تن گفتم به چشمیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن